جنگ با روسیه:

جنگ با روسیه:

همیشه سخن از حمله احتمالی غرب به روسیه بوده و هست. من در کتاب «تئوری چهارم سیاسی» که در 2012 چاپ شده به این مطلب و احتمال آن و نتایج و پیامدها و ابعاد مختلف آن پرداخته­ام. در اینجا بحث من در ماهیت و ایدئولوژی چنین جنگ احتمالی است.

ماهیت لیبرالیسم:

در غرب مدرن، یک ایدئولوژی حاکم و غالب وجود دارد که لیبرالیسم است. لیبرالیسم ممکن است در شکلهای مختلفی خودنمایی کند اما جوهره­ای یکسان دارد.لیبرالیسم دارای ساختار درونی بنیادینی است که اصول بدیهی آن عبارتند از:

·      انسان شناسی فردمحور(فرد محور همه چیز است).

·      اعتقادبه پیشرفت و توسعه (دنیا در حال حرکت به سوی فردایی بهتراست و گذشته همیشه بدتراز حال بوده است)

·      تکنوکراسی (رشد و توسعه تکنولوژیکی و اجرای آن ، مهمترین معیار  وشاخص  برای قضاوت درمورد ماهیت یک جامعه است)

·      اروپامحوری (جوامع ارو-امریکایی معیار و ملاک بقیه جوامع بشری هستند)

·      اقتصاد به عنوان هدف ( اقتصادِ بازار آزاد، تنها سیستم مقبول اقتصادی است و همه بقیه سیستمها باید اصلاح یا نابود شوند)

·      دموکراسی حکومت اقلیتها است ( خود را در مقابل اکثریت دفاع می­کنند، که همیشه آماده انحراف به سمت توتالیتاریانیسم یا پوپولیسم است»

·      طبقه میانی جامعه تنها بازیگر اجتماعی واقعی و استانداردهای جهان شمول است ( با قطع نظراز اینکه آیا فرد بالفعل به این حد رسیده است یا هنوز در راه رسیدن به طبقه متوسط است و «طبقه متوسط آتی» خوانده شود.)

·      جهانی سازیِ دنیای واحد (همه انسانها ذاتی یکسان دارند و تنها تفاوتشان در تمایزات فردی آنهاست. همه دنیا باید براساس «فرد» و «جهان-شهرزی بودن» با یکدیگر متحد و ادغام شوند.

اینها ارزشهای اصلی لیبرالیسم هستند. اینها تجسم یکی از سه گرایشی است که در دوره روشنفکری، در کنار کمونیسم و فاشیسم که هر سه مشترکا ، تفاسیر متفاوتی از روح مدرنیته هستند ، بروز و ظهور پیدا کرد. در طی قرن یبستم لیبرالیسم موفق به حذف دو رقیب خود شدو از سال 1991 به بعد تنها ایدئولوزی حاکم بر جهان گردید.

تنها حق انتخاب  و آزادی  موجود در قلمرو لیبرالیسم، انتخاب بین لیبرالیسم راست،چپ و یا اردیکال است. درنتیجه لیبرالیسم، تبدیل به سیستم فعالِ تمدن غرب و تمام جوامعی که خود را تحت نفوذ غرب می­دیدند ، شد. لیبرالیسم به مخرج مشترک هر گفتمان سیاسی و شاخص مقبولیت و یا ترد جوامع، در دیده سیاست حاکم شد. عقل سلیم و فهمِ عرفی نیز خود، لیبرال شد.

از حیث ژئوپولیتیکی لیبرالیسم در مدل امریکا-محور تعریف شد که در آن آنگلوساکسونها به قومیت اصلی تبدیل شدند که این مبتنی بر پیمان همکاری ارو-امریکایی آتلانیست،ناتو است که این هسته استراتژیک سیستم امنیت جهانی است. امنیت جهانی مترادف امنیت غرب شده است و در الگوی اخیرش، مترادف امنیت امریکا است. پس لیبرالیسم فقط یک قدرت ایدئولوژیک نیست بلکه بعلاوه قدرتی سیاسی،نظامی و استراتژیک است. او از جوامع لیبرال دفاع می­کند و تلاش می­کند تا لیبرالیسم را به مناطق جدید وارد کند.

لیبرالیسم معادل نیهیلیسم:

نکته ای در درون لیبرالیسم وجود دارد که باعث بحران در آن می­شود: لیبرالیسم شدیدا پوچگرا است. همه ارزشهای درون لیبرالیسم به آزادی گره خورده است. اما آزادی در تلقی لیبرالها گونه­ای منفی است. ادعای آن، آزادی از آزاد نبودن است. خود این، مشکل است. لیبرالیسم با هر نوع از هویت جمعی در تضاد و جنگ است. لیبرالیسم در مقابل هر نوع ارزش، استراتژی،پروژه و متدی است که جمع گرا و اشتراکی باشد. از همین رو است که کارل پوپر در کتاب خود «جامعه باز و دشمنان آن» معتقد است که لیبرالها باید با هر نوع ایدئولوژی یا فلسفه سیاسی ( از افلاطون و ارسطو گرفته تا مارکس و هگل) که معتقد به لزوم داشتن هدف ، ارزشها و معانی مشترک برای جامعه باشد مقابله نمایند. شایان ذکر است که جرج سوروس این کتاب را «انجیل شخصی خود» عنوان می­کند.

بنابراین باید در جامعه باز، ارزشها و مفاهیم بر فرد مبتنی باشند. دشمنان لیبرالیسم فاشیسم و کمونیسم هستند که هر دو مخالف فرد محوری هستند؛ طبقه اجتماعی در مارکسیسم، نژاد در سوسیالیسم ملی و دولت ملی در فاشیسم.

عصر تک قطبی: خطر انفجار از درون:

در 1991 زمانی که شوروی آخرین رقیب لیبرالیسم غربی سقوط کرد برخی غربیها مانند فرانسییس فوکویاما پایان تاریخ را ادعا کردند. این کاملا منطقی بود زیرا ظاهرا دیگر دشمن آشکاری برای «جامعه باز» وجود نداشت پس دیگرتاریخی وجود نداشت. زیرا در عصر جدید تاریخ در پروسه چالش سه رقیب برای تصاحب میراث دوره روشنگری تعریف می­شد. 1991 تا 2014 دوره سلطه جهانی لیبرالیسم است. اصول لیبرالیسم توسط همه بازیگران اصلی ژئوپولیتیکی پذیرفته شد که از جمله آنها چین (در ابعاد اقتصادی) و روسیه (در سیستم اقتصادی سیاسی وایدئولوژیکی خود) بودند. استثناهای آشکار و واقعی همچون ایران و کره شمالی بسیار کم بودند. پس همه جهان تحت ایدئولوژی لیبرال قرار گرفت. این مقطع مهمی در تاریخ لیبرالیسم است. لیبرالیسم همه دشمنان خود را شکست داد والبته آنها را هم از دست داد. لیبرالیسم مقابله با هر چیز غیر لیبرال بود. لیبرالیسم در کنار دشمنانش مفهوم خود را می یافت. وقتی حق انتخاب بین آزاد بودن برای انجام کاری یا آزاد نبودن مطرح می شود دراین صورت است که خیلیها گزینه آزادی را بر می­گزینند. وقتی جامعه غیر لیبرال وجود دارد لیبرالیسم مثبت است اما زمانی که پیروز شد چهره منفی خود را نشان می­دهد.

از 1991 لیبرالیسم از درون شروع به متلاشی شدن کرد. این توجیه ایدئولوژیک بحرانهای اقتصادی 2000 تا 2008 است. موفقیتها و اقتصاد کاملا مبتنی بر سود مسئول این سقوط هستند.

آزادی برای انجام هرکاری که فرد بخواهد البته وقتی جنبه فردی داشته باشد نه جمعی، منجر به نابودی شخصیت می­شود و شخص به مرتبه دون انسانی تنزل می­کند. امپراطوری «هیچ بودن» آخرین حرفِ پیروزی مطلق لیبرالیسم است.

غرب نیازمند به دشمن:

مهاجرتهای انبوه، چالش فرهنگها و تمدنها، بحرانهای اقتصادی ،تروریسم و رشد ملی گرایی بومی همگی حاکی از نزدیک شدن هرج و مرج هستند. این هرج و مرج نظام ساخته شده را حتی اگر نظام لیبرال باشد به خطر خواهد انداخت. هر چه موفقیت لیبرالیسم بیشتر باشد سرعت زوال آن بیشتر خواهد شد. انسان شناس آلمانی آرنولد گهلن[1] به درستی از انسان با عنوان «موجود محروم»[2] یاد کرد. انسان، خود هیچ نیست. او همه هویت خود را از جامعه،تاریخ، مردم و سیاست می گیرد. پس اگر او به حقیقت و جوهره محض خود برگردد نمی­تواند چیزی را تشخیص دهد. حقیقت این خرده احساسات انسانی، پوششی ضخیم است که در پس ان تاریکی محض قرار دارد. از اینرو کشفِ آشکارِ این اساس و بنیانِ پوچ گرایِ طبیعتِ انسان،آخرین دستاورد لیبرالیسم است. اما این آخر کار است. والبته پایان کار کسانی است که از لیبرالیسم بهره بردند یعنی صاحبان جهانی سازی.

برای نجات این نخبگان لیبرال باید یک قدم به عقب برگردند. لیبرالیسم معنای خود را زمانی باز می یابد  که در مقابل جامعه غیر لیبرال قرار گیرد. اینگونه می توان لیبرالیسم را از دست خودش نجات داد.اینگونه است که روسیه­ی پوتین در افق لیبرالیسم ظاهر می­شود. روسیه مدرن نه ضد لیبرال است و  نه سلطه جو، نه کمونیست و نه ناسیونالیست و نه کاملا لیبرال بلکه قدم به قدم به سوی لیبرال شدن حرکت می­کند و خود را با هژمونی جهانی وفق می دهد. اما به هر حال در دستور کار جهانی لیبرالیسم به نمایندگی امریکا وناتو، به یک بازیگر دیگر نیاز است، به روسیه ای دیگر که توجیه کننده حضور کمپ لیبرال است. روسیه توجیه کننده تلاش جامعه باز و حضور جهانی آن خواهد بود. اسلام رادیکال که با شکل القاعده به تصویر کشیده می­شود دیگر نامزد این سمت است اما فاقد ساختار لازم برای یک دشمن تمام عیار است و تنها در بخش محلی به کار می­آید و می­تواند توجیه گر حمله به افغانستان، اشغال عراق و سرنگونی قذافی و ایجاد جنگ داخلی در سوریه باشد اما در قواره دشمن اصلی مورد نیاز لیبرالیسم نیست. در مقابل روسیه دشمن ژئوپولیتیک دیرینه انگلوساکسونها گزینه جدی است. هنوز خاطرات دوران جنگ سرد در بسیاری از اذهان وجود دارد. به راحتی می­توان تنفر از روسیه را در دلها زنده کرد. به نظر من به این دلیل است که جنگ با روسیه ممکن است.

نجات نظام لیبرال:

در مورد جنگ احتمالی با روسیه چند نکته وجود دارد:

یک. جنگ با روسیه فروپاشی ساختار جهانی را به تعویق می­اندازد.

دوم. جنگ با روسیه موجب تقویت ناتو و بیش از همه اعضای اروپایی ان می­شود. و اروپاییها از ترس روسیه شیطانی به امریکا پناه خواهند برد و این جایگاه امریکا را در رهبری ناتو محکم تر می­کند.

سوم. اتحادیه اروپا در آستانه انشقاق است. دشمن مشترکی به نام روسیه می تواند این شکاف را به تعویق اندازد و مردمان آن را به دور هم برای حفظ ارزشهایشان جمع نماید.

چهارم. جریان موجود در کی یف اوکراین می­تواند به بهانه روسیه خلافهای خود را پنهان و دموکراسی را تعلیق نماید.

تنها کشوری که الان خواستار جنگ نیست روسیه است. اما پوتین نمی تواند اجازه بدهد که گروه رادیکال ضد روسیه بر اوکراین مسلط شود در حالی که نیمی از جمعیت آن روس هستند و نیز بسیاری از مناطق و بخشهای ان طرفدار روسیه می­باشند. اگر او این اجازه را بدهد کار او در سطح بین الملل و نیز در داخل تمام است. از اینرو او بر خلاف میلش مجبور به جنگ است. و زمانی که جنگ را آغاز کند دیگر گزینه دیگری جز پیروزی برای روسیه وجود ندارد.

من نمی­خواهم در مورد ابعاد استراتژیک این جنگ آتی گمانه زنی کنم و این کار را به متخصصانش واگذار می­کنم اما در عوض به ابعاد ایدئولوژیک این جنگ می­پردازم.

تصویری که غرب از پوتین برای عوام ساده لوح خود می­سازد بازگشت «کاگ ب» و یک «نوساویت رونشیست»[3] است. نازیسم و فاشیسم از ماهیت پوتین و روسیه مدرن خیلی دور هستند در نتیجه برای تصویر شیطان بزرگ از روسیه از ایده ناسیونالیسم روس و امپریالیسم روسی استفاده خواهد شد. پس تجسیم پوتین به عنوان یک ناسیونالیست روس، یک فاشیست و یک ام÷ریالیست برای خیلیها قابل باور خواهد بود. با این برچسب پوتین هم یک کمونیست و هم یک فاشیست تلقی خواهد شد. در حالی که پوتین هیچکدام نیست بلکه او یک سیاستمدار پرگماتیست در عرصه روابط ین الملل است و به این دلیل است که او از کسی مثل کسینجر تمجید می­کندو در مقابل کسینجرهم از او تعریف می­نماید. او اهل ایدئولوژی نیست. اما او مجبور خواهد بود چارچوب ایدئولوژیکی که به او محول شده را بپذیرد. او حق انتخاب ندارد.

ادعای آنها این است که می­خواهند ابتدا اوکراین و سپس همه اروپا را از خطر روسیه نجات دهند و  در نهایت خود روسیه باید از هویت غیر لیبرال نجات یابد.

روسیه پست لیبرال: اولین جنگِ چهارمین تئوری سیاسی:

ما باید هوشیارانه مواظب باشیم روسیه به عنوان «قدرت پیش-لیبرال» به تصویر کشیده نشود. ما باید هوشیار باشیم تا از نابودی لیبرالها جلوگیری نکنیم بلکه بایدآن را سرعت بخشیم. به این منظور باید به جای اینکه روسیه به عنوان «قدرت پیش لیبرال» تصویر شود آن را «قدرت انقلابی پست لیبرال» به تصویر بکشیم که در تلاش برای تبدیل شدن به آلترناتیو آینده برای همه ملتهاست. جنگ روسیه برای جهان عادلانه چند قطبی خواهد بود نه منافع ملی روسیه . این جنگ برای رسیدن به آزادی مثبت است نه آزادی پوچگرا. این جنگ روسیه را به الگویی برای دفاع از سنتگرایی و ارزشهای سنتی اصیل و رهایی از دست جامعه باز و آشوب اقتصادی جهانی آن، تبدیل خواهد کرد. این جنگ بر ضد اوکراینیها و یا حتی بخشی از جامعه آن و یا اروپاییها نیست بلکه بر ضد نظام لیبرال است. ما نمی­خواهیم بر اساس الگوی لیبرالها لیبرالیسم را نجات دهیم بلکه می­خواهیم یک بار و برای همیشه آن را نابود کنیم. مدرنیته همیشه خطا بود و الان هم در نقطه پایانی خود قرار دارد. اما برای کسانی که در جانب حقیقت جاودان، سنت، ایمان و حقیقت جاودان انسان هستند، تولدی تازه خواهد بود. الان مهمترین جنگ، جنگ برای تئوری چهارم سیاسی است. این اسلحه ما است و با این طریق مانع می­شویم از اینکه لیبرالها تصویر مطلوب خود از روسیه و پوتین را ارائه نمایند.

 




[1] Arnold Gehlen

[2] “deprived being,” or Mangelwesen